خدايا کفر نميگويم
پريشانم
چه ميخواهي تو از جانم؟
مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي
خداوندا
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بيندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر مي گويي
نمي گويي؟
خداوندا
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت برسايه ي ديوار بگشايي
لبت بر کاسه ي مسي قير اندود بگذاري
وقدري آن طرف تر
عمارت هاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر مي گويي
نمي گويي؟
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت، ازاين بودن،از اين بدعت
خداوندا تو مسئولي
خداوندا تو مي داني که انسان بودن وماندن
در اين دنيا چه دشوار است
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است

***********

روحي كه هم معني دوست داشتن را مي فهمد
و هم زيبايي اشك را
هم مي جنگد
و هم مي داند كه سر بر زانوي مهربان او نهادن
ودر زير دستهاي نوازشگرش - كه دو مسيح خاموش اند-
به لذت تسليم ، رام بودن
از شكوه آدمي نمي كاهد!