عاشقانه هاي دکتر علي شريعتي
از ديده به جاي اشک خون مي آيد
دل خون شده ، از ديده برون مي آيد
دل خون شد از اين غصّه که از قصّه عشق
مي ديد که آهنگ جنون مي آيد
مي رفت و دو چشم انتظارم بر راه
کان عمر که رفته ، باز چون مي آيد؟
با لاله که گفت حال ما را که چنين
دل سوخته و غرقه به خون مي آيد
کوتاه کن اين قصه ي جان سوز اي شمع
کز صحبت تو ، بوي جنون مي آيد
شعر هايم نثرهايم
من درهمه زندگي جز نثر و شعر
سرمايه اي و اندوخته اي ندارم
وارث نثرهايم مردمند
که هميشه دوستشان داشته ام ..
و وارث شعرهايم روح اين صومعه است
که مرا دوست مي دارد
نثرها را براي مردم گفته ام از مردم است
و شعرها را دراين صومعه سروده ام
و از روح اسرار آميز و لطيف صومعه است
نثرهايم در سينه مردم خواهد ماند
وشعرهايم دردل صومعه هرگزفراموش نخواهد گشت
ومن که در زندگي ام جز شعر و نثر نيندوختم
اين چنين جاوداني خواهم گشت
پس چرا از مرگ بترسم ؟
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
ز حال ما خبر گردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت
از اين بودن از اين بدعت
خداوندا
نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا
چه دشوار است
چه زجري مي کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است
هنگامي که به دنيا مي آيي همه مي خندند در حالي که تو مي گريي
،
پس اي عزيز زندگيت را چنان بگذران که در روز مرگ در حالي که همه مي گريند
تو تنها کسي باشي که مي خندي
دورتر ديرتر
روزي از روزها
شبي از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما مي خواهم هر چه بيشتر بروم
تا هرچه دورتر بيفتم
تا هرچه ديرتر بيفتم
هرچه ديرتر و دورتر بميرم
نمي خواهم حتي يک گام يا يک لحظه
پيش از آن که مي توانسته ام بروم و بمانم
افتاده باشم و جان داده باشم
همين
وقتي که هيچ نداري
وقتي که دست هايت
ويرانه هايي هستند بي هيچ انتظاري
حتي بي هيچ حسرتي
ديگر چه بيم آن که تو را آفتاب و ماه ننوازند ؟
وقتي ميعادي نباشد ، رفتن چرا ؟
حرف هاي نگفتني
حرف هايي هست براي نگفتن
و ارزش عميق هرکسي
به اندازه ي حرف هايي است که براي نگفتن دارد
و کتاب هايي نيز هست براي ننوشتن
و من اکنون رسيده ام به آغاز چنين کتابي
که بايد قلم را بکنم و دفتر را پاره کنم
و جلدش را به صاحبش پس دهم
و خود به کلبه ي بي در و پنجره اي بخزم
و کتابي را آغاز کنم که نبايد نوشت
تنهايي ، آزادي
من هرگز از مرگ نمي هراسيده ام
عشق به آزادي ، سختي جان دادن را بر من هموار مي سازد
عشق به آزادي مرا همه عمر در خود گداخته است
آزادي معبود من است
به خاطر آزادي هر خطري بي خطر است
هر دردي بي درد است
هر زنداني رهايي است
هر جهادي آسودگي است
هر مرگي حيات است
مرا اينچنين پرورده اند من اينچنينم
پس چرا از فردا مي ترسم
من تنهايي را از آزادي بيشتر دوست دارم!
غم
چه دشوار شده است دم زدن !
در اين جا که هر درختي مرا قامت تفنگي است
و ...
" صداي هر گامي غم !
غم !"
وقتي... .
وقتي که ديگر نبود من به بودنش نيازمند شدم
وقتي که ديگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم
وقتي که ديگر نمي توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم
وقتي او تمام کرد من شروع کردم
وقتي او تمام شد من آغاز شدم
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگي کردن است
مثل تنها مردن !
آدم هاي بزرگ
کساني که خود بسيارند
نيازي به هم وطن ندارند .
کساني که خود آزادند ،
از زندان به ستوه نمي آيند .
آدم هاي اندکند
که به ازدحام محتاجند .
هرگز نمي نالم
نه ، من هرگز نمي نالم .
قرن ها ناليدن بس است .
مي خواهم فرياد کنم .
اگر نتوانستم ، سکوت مي کنم .
خاموش مردن بهتر از ناليدن است .
آفتاب من نه در مشرق است نه در مغرب. در مشرق نيست؛زيرا سالهاست که از طلوعش گذشته است. از افق دور شده است. به اوج آسمان آمده است. در مغرب نيز نيست. او اهل غروب نيست. او خورشيد بي غروب من است.
فداکاري را همواره بايد پنهان داشت؛ نه تنها از ديگري، بلکه از خود، تا خود هم آن را به ياد نياوري، به آن نينديشي.
من شکست نمي خورم. ايمان و دوست داشتن رويين تنم کرده اند.
او نيست .
دلي که از بي کسي غمگين است،
هر کسي را مي تواند تحمل کند،
هيچ کس بد نيست.
دلي که در بي اويي مانده است،
برق هر نگاهي جانش را مي خراشد.
هيچ گاه كسي را دوست نداشته باش، چون دوست داشتن اسارت است و اسارت انسان را به جنون مي كشاند هر گاه کسي را دوست داشتي رهايش كن. اگر به سويت باز نگشت بدان كه از اول هم مال تو نبوده است.
انسان به ميزان بر خورداري هايي که در زندگي دارد انسان نيست
بلکه درست به خاطر نيازهايي که در خويش احساس ميکند انسان است
هر کسي به ميزاني انسان تر است
که نيازهاي کامل تر ومتعال تر و متکامل تر دارد
ادم هاي اندک نياز هاي اندک دارند
ادم هاي بزرگ نيازهاي بزرگ
بايد انسان بودن پاک بودن مسئول بودن
و در انديشه سرنوشت ديگران بودن
وظيفه باشد
بالاتر از ان صفت ادمي باشد
باز هم بالاتر
وجود ادمي باشد
اما چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن و چه بدبختي آزاردهنده اي است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از كوير است.
براي شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهي مرده اي هم ميتواند از طرف جريان آب حرکت کند
وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها مي كند پرهايش سفيد مي ماند، ولي قلبش سياه ميشود. دوست داشتن كسي كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است.