درباره ما

تماس با ما

اخبار سايت

گالري عکس

اشعار سعدي شيرازي

اشعار حافظ شيرازي

اشعار وحشي بافقي



چون رايت عشق ان جهانگير شد چون مه ليلي اسمانگير
هرروز خميده نام تر شد در شگفتيگي تمام شد
برداشته دل زکار اوبخت درمانده به کار اوپدر سخت
مي کرنيايش ازسرسوز تازان شب تيره بدمد روز
حاجتگاهي نرفته نگذاشت االاکه برفت ودست برداشت
خويشان همه در نيازبااوهريک شده چاره سازبااو
گفتند به اتفاق يکسر کزکعبه گشاده گردداين در
چون موسم حج رسيد برخاست اشتر طلبيد ومحمل اراست
مجنون چو حديث عشق بشنيد اول بگريست پس خنديد
ازجاي چومارحلقه برجست در حلقه زلف کعبه زد دست
يارب !به خدايي خداييت وان گه به کمال پادشاي
کز عشق به غايتي رسانم کاو ماند اگرچه من نمانم


ليلي و مجنون


ازچشمه عشق ده مرا نور و اين سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم عاشق تر از اين کنم که هستم
گويند که خو ز عشق واکن ليلي طلبي زدل رها کن
يا رب تو مرا به روي ليلي هر لحظه بده زياده ميلي
از عمر من آنچه مانده بر جاي بستان و به عمر ليلي افزاي
گر چه شده ام چو مويش از غم يک موي نخواهم از سرش کم
بي باده اومباد جامم بي سکه اومباد نامم
گرچه زغمش چو شمع سوزم هم بي غم اومباد روزم
عشقي که چنين به جاي خود باد چندان که بود يکي به صد باد