صفحه اصلي

درباره ما

تماس با ما

اخبار سايت



مرا مي بيني و هر دم زيادت مي کني در دم
تو را مي بينم و ميلم زيادت مي شود هر دم
به سامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري
به در مانم نمي کوشي نمي داني مگر دردم
نه راه است اين که بگذاري مرا بر خاک و بگريزي
گذاري آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردي به گرد دامنت گردم
دمار از من بر آوردي نمي گويي بر آوردم
شبي دل را به تاريکي ز زلفت باز مي جستم
رخت مي ديدم و جامي هلالي باز مي خوردم
کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش مي باش با حافظ برم گو خصم جان مي ده
چو گرمي از تو مي بينم چه باک از خصم دم سردم

حافظ

به تيغم کر کشد دستش نگيرم
وگر تيرم زند منت پذيرم
کمان ابرويت را گو بزن تير
که پيش دست و بازويت بميرم
غم گيتي گر از پايم در آرد
بجز ساغر که باشد دستگيرم
بر آي اي آفتاب صبح اميد
که در دست شب هجران اسيرم
به فريادم رس اي پير خرابات
به يک جرعه جوانم کن که پيرم
به گيسوي تو خوردم دوش سوگند
که من از پاي تو سر بر نگيرم
بسوز اين اين خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وي نگيرم




خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعياني که منع عشق کنند
جمال چهره تو جحت موجه ماست
ببين که سيب ز نخدان تو چه مي گويد
هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوتسراي خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
خميشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالي حافظ در زند بگشاي
که سال هاست که مشتاق روي چون مه ماست