روزهای بی معنی تو
نامه ای از خدا
چت با خدا
من تو ام ، تو من!
گفتم:خدایا از همه دلگیرم
گفت:حتی من؟
گفتم:خدایا دلم را ربودند!
گفت:پیش از من؟
گفتم:خدایا چقدر دوری؟
گفت:تو یا من؟
گفتم:خدایا تنهاترینم!
گفت:پس من؟
گفتم:خدایا کمک خواستم.
گفت:از غیر من؟
گفتم:خدایا دوستت دارم.
گفت:بیش از من؟
گفتم:خدایا انقدر نگو من!
گفت:من تو ام تو من
گفت:حتی من؟
گفتم:خدایا دلم را ربودند!
گفت:پیش از من؟
گفتم:خدایا چقدر دوری؟
گفت:تو یا من؟
گفتم:خدایا تنهاترینم!
گفت:پس من؟
گفتم:خدایا کمک خواستم.
گفت:از غیر من؟
گفتم:خدایا دوستت دارم.
گفت:بیش از من؟
گفتم:خدایا انقدر نگو من!
گفت:من تو ام تو من
کلینیک خدا
به کلینیک حدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم
فهمیدم که بیمارم
خدا فشار خونم را گرفت
معلوم شد لطافتم پایین آمده
زمانی که دمای بدنم را گرفت
دماسنج 40 درجه اضطراب را نشان داد
آزمایش ضربان قلب نشان داد
چندین گذرگاه عشق نیاز دارم
«تنهایی» سرخرگهایم را مسدود کرده بود
و آن ها دیگر نمی توانستند برای قلب خالی ام خون برسانند
به ارتوپد مراجعه کردم.چون نمی توانستم کنار دوستانم راه بروم یاآنها را در آغوش بگیرم
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و شکستگی پیدا کرده بودم.
همینطور فهمیدم که مشکل نزدیک بینی دارم
چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم
معلوم شد مدتی است صدای خدارا آنگاه که درطول روزبامن صحبت میکند نمی شنوم
برای تمام این مشکلات،خدای مهربانم به من مشاوره رایگان داد.به شکرانه اش تصمیم گرفتم به محض ترک کلینیک،تنها داروهای حقیقی که او در کلمات راستین اش برایم تجویز کرد مصرف کنم.
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم.
قبل از رفتن به محل کار،یک قاشق آرامش بخورم.
هرساعت یک کپسول صبر یک فنجان اخوت و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم،به مقدار کافی عشق بنوشم.
زمانی که به بستر میروم،دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
تسلیم غصه،ناامیدی و یا هر چیز که در حال حاضر با آن دست وپنجه نرم می کنید،نشوید.خدا میداند شما چه حسی دارید.او دقیقا میداند در همین لحظه چه اتفاقاتی برایتان در حال رخ دادن است.هدف و نقشه ای که خدا برایتان دارد بهترین وبی نقص ترین است.
او می خواهد شما چیزهایی را بفهمید و درک کنید که همین زندگی،اکنون و بودن در جایی که الان هستید شما را به آن خواهد رساند.
امیدوارم خدا نعمت هایش را برایتان سرازیر کند.
رنگین کمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به جای هر آه
و اجابتی نزدیک برای هر دعا
فهمیدم که بیمارم
خدا فشار خونم را گرفت
معلوم شد لطافتم پایین آمده
زمانی که دمای بدنم را گرفت
دماسنج 40 درجه اضطراب را نشان داد
آزمایش ضربان قلب نشان داد
چندین گذرگاه عشق نیاز دارم
«تنهایی» سرخرگهایم را مسدود کرده بود
و آن ها دیگر نمی توانستند برای قلب خالی ام خون برسانند
به ارتوپد مراجعه کردم.چون نمی توانستم کنار دوستانم راه بروم یاآنها را در آغوش بگیرم
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و شکستگی پیدا کرده بودم.
همینطور فهمیدم که مشکل نزدیک بینی دارم
چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم
معلوم شد مدتی است صدای خدارا آنگاه که درطول روزبامن صحبت میکند نمی شنوم
برای تمام این مشکلات،خدای مهربانم به من مشاوره رایگان داد.به شکرانه اش تصمیم گرفتم به محض ترک کلینیک،تنها داروهای حقیقی که او در کلمات راستین اش برایم تجویز کرد مصرف کنم.
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم.
قبل از رفتن به محل کار،یک قاشق آرامش بخورم.
هرساعت یک کپسول صبر یک فنجان اخوت و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم،به مقدار کافی عشق بنوشم.
زمانی که به بستر میروم،دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
تسلیم غصه،ناامیدی و یا هر چیز که در حال حاضر با آن دست وپنجه نرم می کنید،نشوید.خدا میداند شما چه حسی دارید.او دقیقا میداند در همین لحظه چه اتفاقاتی برایتان در حال رخ دادن است.هدف و نقشه ای که خدا برایتان دارد بهترین وبی نقص ترین است.
او می خواهد شما چیزهایی را بفهمید و درک کنید که همین زندگی،اکنون و بودن در جایی که الان هستید شما را به آن خواهد رساند.
امیدوارم خدا نعمت هایش را برایتان سرازیر کند.
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به جای هر آه
و اجابتی نزدیک برای هر دعا
درد و دل با خدا
گفتم:خدای من! دقایقی بود در زندگانی ام که آرزو می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم،آرام برایت بگویم وبگریم در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت:عزیزتر از هرچه هست،تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی،من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو این گونه هستی،من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،با شوق تمام لحظاتِ بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم:پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی این گونه زار بگریم؟
گفت:عزیزتر از هرچه هست،اشک تنها قطره ای است که قبل از آن که فرود آید عروج می کند،اشکهایت به من رسید ومن یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا بازهم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان،چرا که فقط این گونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم:آخر آن سنگ بزرگ چه بود که برسر راهم گذاشته بودی؟
گفت:بارها صدایت کردم،آرام گفتم از این راه نرو به جایی نمی رسی،تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ،فریاد بلند من بود که ...عزیزتر از هرچه هست...از این راه نرو که به ناکجا آباد خواهی رسید
گفتم:پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت:روزی ات دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی،بارها گل برایت فرستادم،کلامی نگفتی،می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها این گونه شد که صدایم کردی
گفتم:پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت:اول بار که گفتی خدا...آن چنان به شوق آمدم که دریغم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر شدم برای شنیدن خدای دیگر.من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی ورزی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم
گفتم:مهربان ترین خدا دوست دارمت
گفت:عزیزتر از هرچه هست،من دوست تر دارمت
گفت:عزیزتر از هرچه هست،تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی،من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو این گونه هستی،من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،با شوق تمام لحظاتِ بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم:پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی این گونه زار بگریم؟
گفت:عزیزتر از هرچه هست،اشک تنها قطره ای است که قبل از آن که فرود آید عروج می کند،اشکهایت به من رسید ومن یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا بازهم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان،چرا که فقط این گونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم:آخر آن سنگ بزرگ چه بود که برسر راهم گذاشته بودی؟
گفت:بارها صدایت کردم،آرام گفتم از این راه نرو به جایی نمی رسی،تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ،فریاد بلند من بود که ...عزیزتر از هرچه هست...از این راه نرو که به ناکجا آباد خواهی رسید
گفتم:پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت:روزی ات دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی،بارها گل برایت فرستادم،کلامی نگفتی،می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها این گونه شد که صدایم کردی
گفتم:پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت:اول بار که گفتی خدا...آن چنان به شوق آمدم که دریغم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر شدم برای شنیدن خدای دیگر.من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی ورزی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم
گفتم:مهربان ترین خدا دوست دارمت
گفت:عزیزتر از هرچه هست،من دوست تر دارمت