بازگشت به صفحه اول

پيرمرد عاشق :

پيرمردي صبح زود از خانه اش بيرون آمد.پياده رو در دست تعمير بود به همين خاطر در خيابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان يک ماشين به او زد.مرد به زمين افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بيمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها،

پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداري از استخوان بشود.پيرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونيازي به عکسبرداري نيست" پرستاران سعي در

قانع کردن او داشتند ولي موفق نشدند.براي همين از او دليل عجله اش را پرسيدند. پير مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا ميروم وصبحانه را با او ميخورم.نميخواهم دير شود!"

پرستاري به او گفت:" شما نگران نباشيد ما به او خبر ميدهيم. که امروز ديرتر ميرسيد." پيرمرد جواب داد:"متاسفم.او بيماري فراموشي دارد ومتوجه چيزي نخواهد شد وحتي مرا هم نميشناسد." پرستارها

با تعجب پرسيدند: پس چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد در حالي که شما را نميشناسد؟"پير مرد با صداي غمگين وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

بازگشت به صفحه اول