لینکستان :

منوی کاربران:
عضویت



آن ارتباط با خداها

زن، «ارتباط با خدا» را کنار آن چندتای دیگر در کیفش گذاشت و زیپ آن را بست. پسر چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. زن آهسته قدم برداشت و از پسر دور شد. پسر به گنبد فیروه ای مسجد نگاه کرد و زیر لب گفت: «دستت درد نکنه امام زمان که کمکم می کنی
_ خانوم! تو رو خدا! ایشالا کربلا بری. ایشالا امام زمان کمکت کنه.
زن دست بر سینه گذاشت و سلام کرد. وارد حیاط که شد، پسر را دید که جلویش ایستاده. نگاهش کرد و باز صدایش را شنید: خانوم تو رو خدا! بازم بخر!
چادرش را روی سر صاف کرد و دست در کیفش برد. اسکناسی درآورد و گفت: همشو بده!
پسر لبخندزنان کتابچه های ارتباط با خدایی را که در دست داشت، به زن داد و اسکناس را گرفت.
زن، ارتباط با خدا را کنار آن چندتای دیگر در کیفش گذاشت و زیپ آن را بست. پسر چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. زن آهسته قدم برداشت و از پسر دور شد. پسر به گنبد فیروه ای مسجد نگاه کرد و زیر لب گفت: «دستت درد نکنه امام زمان که کمکم می کنی»
نفس عمیقی کشید و به سمت سقاخانه وسط حیاط به راه افتاد. تصویر خواهرش را دید که هدیه روز تولدش را از او می گیرد و با خوشحالی دور تا دور اتاق بالا و پایین می پرد.
به سقاخانه که رسید، ایستاد. سرش را خم کرد و مشتی آب خورد. شیر را که بست، چند قطره از لای انگشتانش روی کفش خاکی و رنگ و رورفته اش چکید و ردی از خود به جا گذاشت.
نگاهی به دور و اطراف حیاط مسجد کرد. زن، هنوز از دور دیده می شد. لحظه ای از سقاخانه فاصله گرفت و پشت سر زن به راه افتاد. خواست برود از او بپرسد: چرا هر روز کتابهای دعایم را می خری؟ اصلاً این همه کتاب دعا به چه دردت می خورد؟ همه شان که مثل هم هستند، چه کارشان می کنی و... .
سؤالات به ذهنش هجوم آورد نگاه کرد. زن دورتر شد و تنها سایه اش ماند. با تمام سرعتش شروع به دویدن کرد. نفس نفس می زد و می دوید. به نزدیکی زن که رسید، ایستاد. زن حواسش به او نبود و زیر لب ذکر می گفت. گوشه ای ایستاد و نگاه کرد. در ذهنش گذشت: باید امروز بفهمم او این همه کتاب را چه می کند؟ نکند می برد و می فروشد... نه! به قیافه اش نمی آید. شاید در مسجد می گذارد، شاید هم... .
نمی دانست! ذهنش پر از شاید و اگر شده بود. زن، داخل مسجد نرفت و همان بیرون روی یکی از موکتها نشست. زنهای دیگری با بچه هایشان روی موکت نشسته بودند. بعضی در حال نماز، عده ای مشغول ذکر گفتن و بعضی دیگر سرگرم ساکت کردن بچه های خود بودند.
زن، کیفش را زمین گذاشت. زیپ آن را باز کرد. جانمازش را پهن کرد و بلند شد. قامت که بست، ذهن پسرباز درگیر شد: اما خیلی خوب می شود اگر چند روز دیگر هم کتابهایم را بخرد. آن وقت پولم می رسد و آن عروسک قشنگ مو طلایی را برای زهرا می خرم و... .
باز چهره زهرا جلوی چشمش آمد و لبخندش که محو نمی شد و عروسکی که در بغل گرفته و موهایش را نوازش می کرد و برایش شعر می خواند. دوباره با خود گفت: «اما... آخر... نه... باید بفهم... » و خیره شد به زن که در حال سجده بود.
زن، سر از سجده برداشت. لحظه ای نشست. دست به دعا بلند کرد و اشک ریخت. آفتاب داغ، دانه های درشت عرق را برپیشانی اش نشانده بود. دستهایش را پائین آورد. جانماز را جمع کرد. کتاب دعاها را از کیفش بیرون آورد. لحظه ای به آنها نگاه کرد و بعد آنها را برداشت و دوباره داخل کیف گذاشت. بلند شد.
پسر خود را به گوشه دیوار چسباند. طوری که زن، نگاهش به او نیفتد. زن آهسته آهسته قدم برداشت و پسر، در حالی که عرق از سر و صورتش جاری بود و دکمه بالایی پیراهنش را باز می کرد تا کمی خنک شود، پشت سر او به راه افتاد.
زن، حیاط مسجد را پشت سرگذاشت و از خیابان رد شد. وارد مغازه ای شد و پسر از پشت شیشه دید که کتابهای دعا را درآورد و به طرف اکبر آقا گرفت. دید که زن چیزهایی گفت و اکبرآقا لبخند زد. کتابها را داد و از مغازه بیرون آمد.
پسر مثل هر روز صبح به مغازه مهر و تسبیح فروشی اکبر آقا رفت و سلام کرد. اکبر آقا جواب سلامش را داد و دسته ای کتاب ارتباط با خدا جلویش گذاشت.
پسر کتابها را نگاه کرد و با تعجب پرسید: «چرا این قدر زیاده؟ هر روز که کمتر می دادی!»
اکبر آقا چیزی نگفت و تنها لبخند زد. پسر دست کرد در جیبش و اسکناسی درآورد، اما شنید: «پول برای چی؟ این دفعه رو مهمونی!»
ـ مهمون؟ مهمون کی؟
ـ تو به اونش کاری نداشته باش. فقط اینارو بگیر و ببر!
پسر دست دراز نکرد و باز پرسید: «تا نگی برشون نمی دارم. مهمون کی؟» مردی وارد مغازه شد و چند تسبیح و مهر و جانماز خواست.
پیرمرد و پیرزنی هم پشت سر او وارد شدند. اکبر آقا نگاهی به پسر کرد و خیلی جدی گفت: «اما و آخه نداره. می بینی مشتری دارم و مغازم کوچیکه. برو به سلامت!»
پسر، کتابها را در دستش گرفت و از مغازه بیرون رفت. با احتیاط از خیابان رد شد. وارد حیاط مسجد شد و اطرافش را نگاه کرد. زن هنوز نیامده بود. پسر فکر کرد: چرا آنها را پس داد آن هم بدون اینکه از اکبر آقا پولی بگیرد؟مگر من گدا بودم که...! صورتش از عصبانیت سرخ شد.
چند قدمی راه رفت و برگشت. ساعتش را نگاه کرد. دیگر باید پیدایش می شد. می دانست که زن، هر روز همین ساعت به زیارت می آید. لحظه ای به گنبد فیروزه ای مسجد خیره شد. هنوز در فکر بود که صدایی شنید: سلام! بازم همه کتابا رو بده!
نگاه کرد. زن مقابلش ایستاده و اسکناس را به طرف او گرفته بود. با ناراحتی اسکناس را نگاه کرد.
ـ بگیرش دیگه!
ـ این همه کتاب دعا رو واسه چی می خوایی؟ نذر داری؟
ـ این جور چیزا رو نمی پرسن آقا پسر!
ـ نکنه فکر کردی من گدامو دلتون واسم سوخته؟
ـ این چه حرفیه پسرجون! کتاب دعا فروختن که اشکالی نداره.
ـ ولی کار شما اشکال داره. فکر کردی با بچه طرفی؟
ـ نه! اتفاقاً فهمیدم که خیلی آقایی!
ـ راستش رو بگو چرا کتابا رو به اکبر آقا دادی؟
ـ اکبر آقا؟ نمی شناسمش!
ـ همونی که هر روز کتاب دعا ازش می گیرم. تو هم رفتی تو مغازش. اگه به خاطر خواهرم نبود که... .
اشک از چشمان پسر سرازیر شد. دیگر نتوانست کلمه ای بگوید. زن نگاه کرد به گنبد فیروزه ای و شکل های رویش و زیرلب آرام آرام چیزی زمزمه کرد که پسر متوجه آن نشد. اسکناس را به طرف کیفش برد و گفت:
ـ باشه! اصلاً حالا که نمی خوایی، منم دیگه نمی خرم.
پسر باز اصرار کرد: نگفتی خانوم؟ این همه کتابو واسه چی می خری؟
و باز اشک ریخت. زن، نتوانست اشکهای پسر را بیش از این ببیند.
ـ گریه نکن تا بهت بگم.
پسر، با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
ـ خودت واسه چی می فروشی؟
ـ چند وقت دیگه تولد خواهرمه. می خوام فقط با پولای خودم براش یه عروسک بخرم.
ـ منم نذر دارم.
ـ نذر چی؟
ـ گفتم که این جورچیزا رو نمی پرسن.
ـ این چه نذریه که همه روپس دادی به اکبر آقا؟
ـ خوبه همین الان برم همه شونو بگیرم و بذارم تو مسجد، این جوری راضی می شی؟
پسر، لبخند زد و باز چهره خندان خواهرش جلوی چشمش آمد. کتابها را به زن داد و اسکناس را از او گرفت وکنار بقیه پولهایش گذاشت. تکه ابر قشنگی در آسمان بود و نسیم ملایمی در حیاط جمکران شروع به وزیدن کرد. زن زیر لب چیزی زمزمه کرد و به طرف مغازه اکبر آقا به راه افتاد. پسر، سرش را به سمت آسمان بالا بر دو نگاهش به آن تکه ابر، خیره ماند و لبخند زد.
صفحه نخست | مقالات | گالری عکس | نقشه سایت | تماس با ما