لینکستان :

منوی کاربران:
عضویت



برگی از دفتر خاطرات

امروز جمعه بود. جمعه ای که تموم شد و حالا خورشید تقریباً غروب کرده و صدای قرآن از بلندگوی مسجد محل به گوش می رسه... مامان میگه این غربت به خاطر نیامدن امام زمان است. ما همه منتظریم که او در یک روز جمعه بالاخره ظهور کند. اما من امروز اصلاً یادم نبود که باید منتظر امام زمان باشم و حالا که غروب شده از نیامدنش دلگیرم...
نمی دونم از کجا شروع کنم ولی اینو می دونم که اصلاً عجیب نیست که، جوونی 23 ساله تصمیم بگیره برگی از دفتر خاطرات دوران نوجونیش رو جدا کنه و اون رو برای نوجوان ها بخونه.
خاطره من خاطره یه روز جمعه است. یه روز جمعه مثل همه جمعه ها.
...
سلام دفتر عزیزم
امروز جمعه بود. جمعه ای که تموم شد و حالا خورشید تقریباً غروب کرده و صدای قرآن از بلندگوی مسجد محل به گوش می رسه. مثل همه صبح های جمعه ساعت 9 از خواب بیدار شدم. درس هامو خونده بودم چون می دونستم مهمون داریم. قرار بود خاله اینها بیان خونمون. بنابراین این با ذوق و شوق زیاد رفتم کمک مامان تا ناهار رو آماده کنه.
بعدش هم خاله اینا اومدن با دختر خاله ها حرف زدیم. ناهار خوردیم، ظرفها رو شستیم، باز هم حرف زدیم، میوه خوردیم، تلویزیون دیدیم و الان یه ساعتی می شه که خاله اینها رفتن خونشون حالا باز این دلتنگی غریب غروب جمعه ها اومده سراغم کاش هنوز مهمان ها نرفته بودند و یا مثل ظهر منتظر ورود آن ها بودیم. راستی چه غروب دلگیری...
مامان میگه این غربت به خاطر نیامدن امام زمان است. ما همه منتظریم که او در یک روز جمعه بالاخره ظهور کند. اما من امروز اصلاً یادم نبود که باید منتظر امام زمان باشم و حالا که غروب شده از نیامدنش دلگیرم...
بقیه خاطره ام را نمی نویسم چون از خواندنش ناراحت می شوم. من در آن روز جمعه حتی به اندازه ای که منتظر آمدن خاله ام بودم منتظر او نبودم. من هر روز بزرگتر شدم اما باز هم هر جمعه منتظر چیزهای دیگری غیر از او بودم. منتظر یک مهمان دیگر، منتظر امتحان فردا، منتظر کارنامه کنکور...
الان که با خودم فکر می کنم چه طور توقع داشتم که او بیاید در حالی که من هیچ جمعه ای واقعاً در انتظارش نبودم. گاهی حتی یادش هم نکردم.
کاش می شد روزها به عقب برگردند و من درحالی که جوانترم اسب سفیدی بردارم و در کنار دروازه های شهر در غروب هر روز منتظر او باشم تا او ببیند، ببیند که حتی نوجوانی؛ سن من هم به او می اندیشد آن وقت حتماً در آمدنش تعجیل می کرد.
نمی دانم الان که بزرگتر شده ام می فهمم که اگر واقعاً به اندازه لنگه کفش گمشده ای به دنبالش بودیم، حتماً او را می یافتیم باور کنید.
صفحه نخست | مقالات | گالری عکس | نقشه سایت | تماس با ما